سفارش تبلیغ
صبا ویژن

hamechi hast

صفحه خانگی پارسی یار درباره

عشق به زبان ساده

    نظر
حتما تا بحال پای درد دل عشاق پر از احساس نشسته اید و دیدید که با چه صفا و سادگی با حرفاشون گریزگاهی برای درد درونشون پیدا می کنند ! اگر اجازه بدین حالا می خوام مکالمه یک آدم ساده رو که گذر زمان عشق رو چاشنی احساسش کرده بخونید و اوج سادگی رو تو حرفاش تجربه کنید و اگر شد از این همه سادگی که با معشوقش داره ، لذت ببرید :


می دونی ، هم مرامت درسته ، هم معرفتت ، هم وفات . اما با مرام ، با معرفت ، با وفا ، اینا کافی نیست . لازمه اما کافی نیست . برای اینکه من تشنه رو سیراب کنی باید یه کمی هم صفا بزنی دستش . اون وقت درست می شه . می دونم ، تو دلت می گی : مگه تو نگفتی " ما رو همین بس که حاشیه نشین شهر عشق باشیم " ؟ حالا چی شده ؟
همین که اجازه داری اون دور و ورا اتراق کنی کافیه . زیاده طلبی نکن ، طمعت رو زیاد نکن که صاحب کرم پشیمون می شه !

درسته ، همه فرمایشات عین صوابه . اما اونی که اون وقت گفتم رخصت ورود درویشی بود . برای همیشه که نبود . طلب بود . اما همیشه که آدم تو کوچه طلب نمی مونه از کوچه طلب به خلوتسرای عشق می رسه . بعدش هم صاحب معرفت می شه ، عشق و معرفت که قاطی شد آدم می شه یه چیز دیگه ، یه چیز نو . خواسته هاشم عوض می شه . درسته ؟

تازه ، اون موقع گفتم یواش یواش وضع برمی گرده . حاشیه نشین ها هم به نوایی می رسن . اما انگار این طوری نیس . اونایی هم که دورو ور دولتسران چیزی عایدشون نمی شه چه برسه به من حاشیه نشین . این طوری بود که گفتم خودمو مطرح کنم . آخه درویش ، اخلاقش اینه . اولش می گه به کم قانعم ، ولی وقتی قوت و غذای لذیذ زیر دندونش مزه کرد بازم می خواد . سیرمونی ام نداره . از اون بدتر اینه که بوی غذا به مشامش برسه . بالاخره می گرده و می گرده تا اذن دخول بگیره و دلی از عزا دربیاره .

حالا یه چیز دیگه برات بگم . بچه که بودم وقتی به مهتاب نگاه می کردم همیشه از خودم می پرسیدم : " برای یه راهروی گم کرده ره چی از همه با حرمت تره ؟" بعدش هم می گفتم " همین مهتاب " . دوباره از خودم می پرسیدم : " اصلا تو دنیا چیزی با حرمت تر از این پیدا می شه ؟ " یعنی باحرمت تر از مهتاب آسمون پیش راهرو گم کرده ره شب. حالا می فهمم اون حرفا حرفای دوره بچگی بود . دیگه این طوری نیست . تو اون قدر تو دل ما جا گرفتی که از او مهتابه هم با حرمت تر شدی . یعنی روشن بگم حرمت تو پیش ما از حرمت مهتاب ، پیش رهروی گم کرده ره شب، بیشتره . نمی دونم مطلبو رسوندم یا نه ! یا اصلا توفیر نمی کنه رسونده باشم یا نرسونده باشم . رک بگم :آلودتم ، یعنی خونم آلودته . خودتم می دونی وقتی خون آلوده شد دکترا می گن فقط باهاس منتظر معجزه باشی . مام که منتظر یه همچین چیزایی نمی تونیم باشیم .

به هر جهت ، آدم یه خاصیت داره که دنبال صفا می گرده . صفای بی غش . البته آدمای باصفا این طورن . مام دنبال همینیم. صفارم خوب می شه معنیش کرد و فهمید . تو هم اگه حرف دل ما رو بشنوفی اون طوری معنیش می کنی که باهاس بکنی . اون وقته که دیگه سنگ تموم گذاشتی .
این دلی رو که وبال ما شده تو دست خودت می گیری و ما رو آسوده می کنی . اون وقت بارمون نصف می شه . یعنی نصف بار دلو تو می کشی نصفشو من . انصاف هم برقرار می شه .
حالا چی می گی ؟ نکنه مث اون تاجری که براش صرف نداره بعد این همه عرایض بگی : چی فرمودین ؟ .... و من بیچاره با این زبون الکن باهاس از اون اول قصه رو با این جمله های شکسته بسته ، که تو قوطی هیچ عطاری پیدانمی شه جز عطاری شهر عاشقای صفا ، دوباره بگم !

دیگه نمی تونم جمله های دراز و کوتاه سر هم کنم . یعنی نه که نتونم ، نمی خوام ! چون آدمی رو که خوابیده باشه راحت می شه بیدارش کرد ، اما آدمی رو که خودشو زده باشه به خواب نمی شه بیدار کرد . تو هم انگاری خودتو زدی به خواب . اصلا بابت ما خیالیت نیست . فقط می گی یه اسیره . آره ! اسیرم ، اما به این زودیها نمی رم .... چرا ؟ چون امید دارم ، امیدوارم . به چی ؟ ...به صفای تو که مکمل وفا و معرفتت باشه . همین . سرتو درد نیارم . فقط یادت باشه قطره های آبی که از کوه سرازیر می شه سنگو سوراخ می کنه و تو سنگ جا وا می کنه . حالا اگه دلت سنگم باشه با قطره های اشکم سوراخش می کنم . یعنی اون قدر دنبالش رو می گیرم تا یه رخنه ای ، گذری با اشکام توش واکنم . اون وقت بخت منم وا می شه . دیگه از حاشیه نشینی دست می کشم و می شم مرکز نشین . خودتم می دونی مرکز نشینو نمی شه به این راحتی دکش کرد . آخه جواز داره ، مالیاتشو می پردازه ، عوارضشو می پردازه ، قانون پشتشه .


پس بیا و مروت کن بذار همون حاشیه نشین باشم . حاشیه نشین شهر عشق تو . فقط گاه گداری گوشه چشمی هم به ما داشته باش ....