سفارش تبلیغ
صبا ویژن

hamechi hast

صفحه خانگی پارسی یار درباره

اعترافات

    نظر

امیررضا 19    چند سال پیش رفته بودم خونه بابابزرگم، از قضا تلفنشون زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم. طرف خبر فوت دوست صمیمی بابابزرگم رو داد و من 10 باری پشت تلفن گفتم خدا بیامرزدش... بعد قطع کردم، بابابزرگم پرسید چی شده؟ پیش خودم گفتم اگه الان بگم فلانی مرد، این بنده خدا هم فوت می کنه! گفتم: هیچی، حسین آقا پاش شکسته... بابابزرگم هم خیلی شیک پرسید: ختمش کجاست؟!/

 

 

زینب_ 17 ساله: اعتراف می کنم یه بار سر کلاس خوابم برده بود، خانم معلم می خواست از کلاس بیرونم کنه... سه دفعه گفت: برو بیرون! گفتم: چشم الان می رم (اما هر کاری می کردم نمی شد)!! دفعه آخر داد زد و گفت: پس چرا نمی ری؟ منم داد زدم و  گفتم: بابا ... پام خواب رفته!!/

 

 

محمد: بچه که بودم، یه روز داشتیم با پسر خاله م تو حیاطمون بازی می کردیم. وسط های بازی یه دفعه به من گفت: محمد یه کاری می گم بکن، جون مانی نه نگو. گفتم: باشه. گفت: دست منو بشکن. گفتم: آخه چرا؟ گفت خیلی کلاس داره آدم دستش رو گچ بگیره... گفتم: نه من این کار رو نمی کنم. از اون اصرار و از من انکار... آخر سر دیگه خسته شدم و گفتم باشه. کنار استخر بودیم، استخر هم خالی بود. بدون اینکه چیزی بگم، هلش دادم تو استخر، علاوه بر دستش، سرش هم شکست، کتفش هم جا به جا شد! چند روز بعد توی بیمارستان گفت: بی خرد! من منظورم این بود که یه کم دستم رو بپیچون، مو بر داره!/