سفارش تبلیغ
صبا ویژن

hamechi hast

صفحه خانگی پارسی یار درباره

این داستان واقعی است

    نظر

سال ها پیش در یک کارخانه بزرگ در حاشیه شهر کار می کردم. من دربان کارخانه بودم و چاردیواری محقری آنجا داشتم. سگ پیر و قوی هیکلی هم آنجا زندگی می کرد که برای بودن در آن محیط خلوت و ناامن، همراه مناسبی به نظر می رسید./

من همیشه بخشی از غذای خود را با او سهیم

می شدم و او مرا از دزدان شب محافظت می کرد. تا روزی که آن سگ بیمار شد و به علت نامعلومی بدنش زخم بزرگی برداشت. دامپزشک درمان او را بی اثر دانست و گفت که نگهداری او بسیار خطرناک است و باید کشته شود. صاحب سگ نتوانست این کار بکند و از من خواست که او را از ملک بیرون کنم تا در بیابان بمیرد. من او را بیرون کردم. ابتدا مقاومت

می کرد، ولی وقتی دید که من بر این کار اصرار دارم، رفت و هیچ نشانی از خود باقی نگذاشت./

 هرگز او را ندیدم... تا اینکه روزی برگشت ، از سوراخی مخفی وارد شده بود (این راه اختصاصی او بود)، بدون آن زخم وحشتناک!!/

او زنده مانده بود و بر خلاف همه قواعد علمی، هیچ اثری از آن زخم باقی نمانده بود. نمی دانم چه کار کرده یا غذای خود را از کجا تهیه کرده بود، اما فهمیده بود که چرا باید آنجار ا ترک کند؛ و اکنون که دیگر بیمار و خطرناک نبود، بازگشته بود./

در آن نزدیکی، چاردیواری دیگری بود که نگهبانی داشت. چند روز بعد از بازگشت سگ، آن نگهبان را دیدم و او چیزی به من گفت که تا عمق وجودم را لرزاند... او گفت: در آن مدتی که سگ از آنجا رفته بود، هر شب می آمد پشت در و تا صبح نگهبانی می داد و صبح پیش از اینکه کسی متوجه حضورش بشود از آنجا می رفت... هر شب !!/

من نتوانستم از سکوت آن بیابان چیزی بیاموزم، اما عشق و قدرشناسی آن سگ و بی کرانگی قلبش مرا در خود خرد کرد و فرو ریخت./