سفارش تبلیغ
صبا ویژن

hamechi hast

صفحه خانگی پارسی یار درباره

هشداری برای نوجوانان(یکی از جمله خودم)

    نظر

دوستان نوجوان، بنا بر آخرین تحقیقات دانشمندان، تلویزیون و رایانه باعث اختلال در خواب می شود و این کمبود خواب تأثیرات منفی در رشد فکری و احساسی نوجوانان خواهد داشت./

بنا به یافته های یک تحقیق، گذراندن زمان زیاد در برابر تلویزیون یا بازی های رایانه ای در نوجوانی، با افزایش نشانه های افسردگی در دوره جوانی ارتباط مستقیم دارد./

محققان دانشکده پزشکی پنسیلوانیا در سال 1995 میلادی (1374 هجری شمسی) در ابتدای این تحقیق، زمانی را که 4 هزار و 142 نوجوان صرف دیدن تلویزیون یا بازی های رایانه ای می کنند، مشخص کردند. این تحقیق قبل از اختراع بازی های سه بعدی اینترنتی یا دی وی دی شروع شده است./

بنابر نتایج این تحقیق، نوجوانانی که در یک هفته به طور متوسط 5 ساعت در برابر رسانه های الکترونیکی وقت صرف می کردند، هفت سال بعد (هنگامی که حدودا 22 ساله بودند)، دوباره مورد تحقیق قرار گرفتند ... آمار تأسف آور و وحشتناک بود: 5/7 % از آنها دچار افسردگی بودند!!/

دکتر برایان پریماک _ یکی از محققان _ گفت: نوجوان هر چه زمان بیشتری را در برابر تلویزیون و رایانه سپری کند، بیشتر در معرض افسردگی قرار می گیرد؛ زیرا کمتر در فعالیت های اجتماعی، فکری و ورزشی شرکت می کند./

دوستان خوبم، برای حفظ سلامتتان هم که شده، از ورزش و بازی های شاد گروهی غافل نشوید./

به صفحات بعد هم مراجعه فرمایید

 


پیرزن و مناره کج مسجد

    نظر

می گویند سال ها پیش، در اصفهان مسجدی

می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند. پیرزنی از آنجا رد می شد، وقتی مسجد را دید، به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کج است!/

کارگرها خندیدند، اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! کارگر بیاورید! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید و ... ./ فششششششااااررر...!!! می دادند و مدام از پیرزن

می پرسید: مادر، درست شد؟!/

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله... درست شد... و تشکر کرد و دعایی کرد و رفت!!/

کارگرها حکمت این کار سخت و فشار دادن مناره را پرسیدند و معمار گفت: اگر این پیرزن، درباره کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت، این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم تأثیرات منفی آن را پاک کنیم. این است که من گفتم از همین ابتدا جلوی آن را بگیرم!/

 


چت کردن

    نظر

چت کردن نقطه شروع آشنایی اینترنتی است. ابزاری که از نظر خیلی ها وسیله مناسبی برای برقراری ارتباط با افراد مختلف به شمار می رود و حتی برای انتخاب شریک زندگی خود هم به آن متوسل

می شوند... اما مشکل چیست؟/

مشکل اساسی این شیوه آشنایی آن است که چون افراد در آن با هم ارتباط رو در رو و حضوری ندارند، شناختشان منحصر به گفته های افراد می شود؛ و از آنجا که اغلب نوجوانان و جوانان احساسی و عاطفی هستند، به سخنان غیر واقعی فرد مقابل و تناقض های گفتاریش توجه ندارند و پس از گذشت مدتی به وی علاقه مند می شوند./

در اغلب موارد، ارتباط از چت روم به ارتباط تلفنی مبدل می شود. این ارتباط همچنان ادامه می یابد و دو طرف هر روز بیشتر شیفته گفتار و بیان یکدیگر می شوند، بدون آنکه حتی بدانند آیا ظاهر همدیگر را

می پسندند؟ شیوه رفتاری طرف مقابل از نظرشان مورد قبول است یا حتی جایگاه اجتماعی آنها و خانواده شان تناسبی با هم دارد یا نه./

شاید بگویید که روابط می تواند از این هم پیشرفته تر و وارد مرحله ارتباط رو در رو شود. به هر حال موارد زیادی اتفاق افتاده است که دو طرف پس از دیدار با یکدیگر، شوکه و متوجه می شوند که هیچ سنخیت و تناسبی با هم ندارند؛ اما چون پیش تر دلبسته هم شده یا _ به عبارت بهتر _ به هم عادت کرده اند، پذیرش واقعیت برایشان سخت می شود. این افراد حتی گاهی به سبب ترحم یا ترس از تهدید فرد مقابل و ... به ازدواج با او تن می دهند./

فراموش نکنیم که اینترنت محیطی مجازی است و خیلی ها به چشم سرگرمی به آن نگاه می کنند و زندگی آرمانی یا حتی نمایشی و فانتزی خود را در آن به تصویر می کشند؛ از معرفی خود با جنسیتی دیگر گرفته تا ادعای تحصیلات و موقعیتی خاص!!/

در این گونه ارتباطات، شناخت جدی امکان پذیر نیست؛ چون دو طرف مراقب خود هستند و طبیعی است که فهرستی از معایب خود را در اختیار دیگری قرار نمی دهند./

از ما گفتن، حالا خود دانید؛ اصلا حالا چرا چت؟ بیایید به باشگاه های خودمان... باشگاه پرواز، باشگاه رو در رو... پشیمان نمی شوید... ./


خاطرات یک پزشک

    نظر

پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و بیمارانشون دارن. علت جالب بودن این خاطرات معمولا کمبود اطلاعات پزشکیه؛ اما یه پزشک عمومی باذوق، این خاطرات رو جمع آوری کرده که بخشی از اونها رو برای شما درج می کنیم. /
_گلوی بچه رو که نگاه کردم، مادرش گفت: آقای دکتر، گلوش چرک داره؟ گفتم: چرکش تازه می خواد شروع بشه. گفت: این بچه همیشه همین طوره? همیشه عفونتش اول شروع می شه، بعد زیاد

می شه! /


_ یه خانم حدودا
50 ساله دختر 18 سالشو آورده بود. به دخترش گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر خنده و بعد گفت: مامان جون، دل پیچه، نه دلهره! پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟ مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیسپ نه، چیپس!/

_ به خانمه گفتم: اشتهاتون خوبه؟ گفت: هر وقت بتونم غذا بخورم، می تونم بخورم!/

_پیرمرده گفت: همه بدنم درد می کنه، غیر از آرنج دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد

نمی کنه؟ گفت: نه، آرنج دست چپم «خیلی» درد می کنه!/

_خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس. گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمی دونم... چند وقت بود که هر دو دستم درد می کرد. چند هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد، حالا می خوام بگم از این دستم هم خون بگیرن، ببینم دردش

می افته؟!/

_ آقاهه می گفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش دادم، گفتند عفونت داری؛ اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمی! آزمایش هاش رو نگاه کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده
و بیرون آزمایش خون!/


یه داستان جالب

    نظر

یه مسافرکش بدون مسافر داشته می رفته، کنار خیابون یه مسافر مرد با چهره ای آرام می بینه، کنار می زنه و سوارش می کنه. مسافر روی صندلی جلو می شینه. یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی

می پرسه: آقا منو می شناسی؟/

راننده می گه: نه.../

راننده واسه یه مسافر دیگه که دست تکون می داده نگه می داره و اون هم عقب می شینه./

مسافر اولی دوباره از راننده می پرسه: منو

می شناسی؟/

راننده می گه: نه، شما؟/

مسافره می گه: من عزرائیلم./

راننده می گه: برو بابا... ساده گیر آوردی؟!/

یهو مسافر دومی از عقب به راننده می گه: ببخشید آقا، شما دارین با کی حرف می زنین؟/

راننده تا اینو می شنوه، ترمز می زنه و از ترس فرار می کنه... بعد اون دو تا بدجنس با هم ماشین رو

می دزدن./

بعضیا می گن این داستان واقعیه، حالا راست و دروغش گردن خودشون./


شکست های معروف دنیا

    نظر

معلم مدرسه اش به او گفته بود که زیادی احمق است و هیچ چیز یاد نخواهد گرفت... توماس ادیسون دارنده امتیاز 2500 اختراع که مهم ترین آنها لامپ الکتریکی است./

 

از دفتر روزنامه ای که در آن مشغول به کار بود، اخراج شد چرا که رئیسش فکر می کرد تخیل، خلاقیت و ایده های خوب ندارد... والت دیزنی مؤسس شرکت والت دیزنی (آفریننده میکی موس، سفید برفی و ...) و برنده 22 جایزه اسکار!/

 

 

پس از جدایی از همسر، از دست دادن شغل و مرگ مادرش، کتابی نوشت که انتشارات مختلف 12 بار آن را رد کردند... جی کی رولینگ _ نویسنده سری کتاب های هری پاتر _ پردرامد ترین نویسنده تاریخ./

 

 

تا چهار سالگی قادر به حرف زدن نبود، اطرافیانش او را فردی غیر اجتماعی با رویاهای احمقانه

می شناختند ... آلبرت اینیشتن، نظریه پرداز نسبیت و برنده جایزه نوبل فیزیک./


استاد تقلبی

    نظر

زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: همسر من خود را مرید و شاگرد مردی می داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد.  این مرد که الان استاد شوهر من شده است، هر هفته سکه ای طلا از شوهرم می ستاند و به او گفته است که هر چه زودتر با یک دختر جوان ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! و شوهرم قید همه

سال هایی را که با هم بوده ایم زده است و می گوید نمی تواند از حرف استادش سرپیچی کند./

حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: چاره این کار بسیار ساده است. استاد تقلبی که می گویی، بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با واسطه به استاد قلابی برسان و به او بگو که به شوهرت بگوید اوضاع آسمان قمر در عقرب شده و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به صلاح او نیست و بهتر است شوهرت نصف ثروتش را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! ببین چه اتفاقی می افتد./

چند روز بعد، زن با خوشحالی نزد حکیم آمد و گفت: ظاهرا سکه های طلا کار خودش را کرد؛ چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به بد گفتن و دشنام دادن به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه ای حق به جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و بی خردش را گوش نمی کند!/

حکیم تبسمی کرد و گفت: شوهر تو تا موقعی نصایح استاد تقلبی را اطاعت می کرد که به نفعش بود. وقتی که فهمید اوضاع برگشته و دستورهای جدید استاد تعهدآور و پرهزینه شده است، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. همسرت استادش را به طور مشروط پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول می فهمیدی!/


شتر و فرزندش

    نظر

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت و گویی به این شرح صورت گرفت:/

بچه شتر: مادرجان، چند تا سؤال برام پیش اومده، می تونم ازت بپرسم؟/

شتر مادر: حتما عزیزم... چیزی ناراحتت کرده؟/

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟/

شتر مادر: خب پسرم، ما حیوانات صحراییم. در کوهان خود آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شه، بتونیم دوام بیاریم./

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرده؟/

شتر مادر: پسرم، قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و همچنین تندتر راه رفتن، داشتن این نوع دست و پا ضروریه./

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید منو می گیرن./

شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم، یه نوع پوشش حفاظتیه که چشم های ما رو در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنه./

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب در بدنمونه، برای زمانی که ما در بیابانیم؛ پاهامون برای راه رفتن در بیابانه و مژه هامون هم برای محافظت چشم ها در برابر باد و شن های بیابانه... فقط یک سؤال دیگه دارم./

شتر مادر: بپرس عزیزم./

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چی کار می کنیم؟!/


به این می گن زرنگی؟!

    نظر

چند شب پیش در مطب، منشیم وارد شد و گفت یک آقایی که ماهی بزرگی در دست دارد آمده است و می خواهد شما را دیدار کند.  یک مرد میانسال با لهجه زیاد وارد شد و در حالی که یک ماهی حدودا ده کیلویی در یک کیسه نایلون بزرگ در دستش بود، شروع کرد به تشکر کردن که: من عموی فلانیم، شما جان او را نجات دادی و خلاصه این ماهی تحفه ناقابلی است و ... . هر چه فکر کردم فلان شخص را به یاد نیاوردم، ولی ماهی را گرفتم و از او تشکر کردم./

شب ماهی را به خانه بردم و تا نصف شب نشستم و آن را تمیز و قطعه قطعه کردم و در فریزر گذاشتم./

فردا عصر که وارد مطب شدم، دیدم همان مرد ایستاده و بسیار مضطرب است. تا مرا دید، به طرفم دوید و گفت: آقای دکتر، دستم به دامنت... ماهی را پس بده... من باید این ماهی را به فلان دکتر می دادم و اشتباهی آن را به شما دادم... چرا شما به من نگفتی که آن دکتر نیستی و برادرزاده مرا نمی شناسی؟/

من که در سالن و جلوی سایر بیماران یکه خورده بودم، با دستپاچگی گفتم که ماهی الان در فریزر خانه است./

 او هم با ناراحتی گفت: پس پولش را بدهید تا برای یک ماهی دیگر برای دکتر برادرزاده ام بخرم. من هم با شرمساری تمام هفتاد هزار تومان به او پرداختم./

 

چند روز بعد متوجه شدم که ماجرای مشابهی برای تعدادی از همکارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد، یک وانت ماهی به شهر آورده و از این راه همه آنها را به آدم های ساده ای مثل من فروخته است!/


سه کلمه حرف حساب

    نظر

سه کلمه حرف حساب!/

سه چیز در زندگی پایدار نیست:/ ?

رویاها، موفقیت ها، شانس./

 

سه چیز در زندگی برگشتنی نیست:/

زمان، گفتار، موقعیت./

 

سه چیز در زندگی انسان را خراب می کند:/

اعتیاد، غرور، عصبانیت./

 

سه چیز انسان ها را می سازد:/

کار سخت، صمیمیت، تعهد./

 

 

سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند است:/

عشق، اعتماد به نفس، دوستان./

 

سه چیز در زندگی هرگز نباید از بین برود:/

آرامش، امید، صداقت./

 

 خوشبختی بر سه اصل استوار است:/

تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا./

 

تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است:/

حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا./

بازم نظر یادتون نره ....